صفحه اصلی > مقاله : ۱۰ لحظه‌ که بازی‌ها بهتر از این نمی‌شدند

۱۰ لحظه‌ که بازی‌ها بهتر از این نمی‌شدند

بازی‌های ویدیویی در طول سال‌ها شکل‌های مختلفی به خودشون گرفتن ولی همه‌شون یه هدف مشترک دارند: سرگرم کردن. البته به‌جز بازی Desert Bus؛ اون بازی عمداً طوری طراحی شده بود که اعصاب آدم رو خرد کنه. ولی به جز اون مورد خاص، بازی‌ها قراره حس خوبی به آدم‌ها بدن. گرچه ممکنه بارها و بارها توی بازی بمیرید یا توی یه مرحله گیر کنید و حرص بخورید، ولی وقتی یه راز رو کشف می‌کنید یا یه هیولای بزرگ رو شکست می‌دید، لبخند رضایت روی لبا‌های همه‌مون می‌شینه. و البته که هیچی به اندازه تموم کردن کمپین اصلی بازی، حال نمی‌ده.

ولی بعضی از بازی‌ها یه سطح از سطوح معمول بالاتر می‌رن و تجربه‌ای می‌سازن که تا ابد توی ذهن آدم می‌مونه. این‌جا فقط حرف از شکست دادن یه رئیس خیلی قوی یا رد کردن یه مرحله سخت نیست. این فهرست درباره لحظاتی صحبت می‌کنه که تاثیر عمیقی روی بازیکن‌ها گذاشته و باعث شده بفهمن چیزی که تجربه می‌کنن، خیلی بیشتر از یه بازی ویدیویی ساده‌ست. از لحظات الهام‌بخش تا تراژدی‌های دردناک، این ده لحظه هنوز توی ذهن‌ها موندگار هستن و خواهند بود. توی این لحظات بود که گیمرها بعد از پاک کردن اشک‌هاشون و بستن دهن‌شون که از تعجب باز مونده بود، به این نتیجه رسیدن که بازی‌ها دیگه بهتر از این نمی‌شن.

۱۰. ورود به روستا – Resident Evil 4

اصلا نمی‌شه فراموش کرد که که گیمرها چقدر نسبت به Resident Evil 4 موقع عرضه بدبین بودن. این بازی چندین سال تاخیر داشت، چهار بار از نو شروع شد و ایده زامبی‌ها که از ارکان اصلی این مجموعه بود رو کنار گذاشت. اما فقط چند دقیقه از بازی می‌گذره که می‌فهمید سازنده‌ها حسابی روی این بازی وقت گذاشتن. بازی Resident Evil 4 با ورود مامور مخفی لیان اس کندی (Leon S. Kennedy) به یه روستای اسپانیایی شروع می‌شه، جایی که محلی‌های آلوده به ویروس به نام Los Ganados بهش حمله می‌کنن. توی چند برخورد اول، این موجودات شبیه همون زامبی‌هایی به‌نظر می‌رسن که لیان قبلاً باهاشون مواجه شده بود.

ولی وقتی به داخل روستا می‌رسید، داستان کاملاً عوض می‌شه. بعد از یه حمله گروهی بی‌رحمانه، بازیکن‌ها به صورت غریزی سعی می‌کنن توی یه کلبه پناه بگیرن. اما این استراتژی اصلاً جواب نمی‌ده، چون باعث می‌شه Ganados هماهنگ بشن و از همه طرف به سمت داخل خونه هجوم بیارن. بعد از دیدن این که Ganados از سلاح‌ها، تله‌ها و حتی اره‌برقی‌ها استفاده می‌کنن، دیگه مشخصه که این موجودات اصلاً مثل زامبی‌های قدیمی کند ذهن نیستن. بعد از این که به‌سختی جون سالم به در می‌برید، اسم بازی روی صفحه ظاهر می‌شه و بهتون یادآوری می‌کنه که این دقیقاً همون تجربه بازی پرهیجانیه که انتظارش رو داشتید.

۹. عبور از مرز مکزیک – Red Dead Redemption

بازی Red Dead Redemption سال‌هاست که به‌خاطر گرافیک عالی، گیم‌پلی جذاب و شخصیت‌پردازی عمیقش مورد تحسین قرار گرفته. اما یکی دیگه از بخش‌های شاهکار استودیو راک‌استار (RockStar) که نباید اون رو دست کم گرفت، موسیقی‌ بازیه. آهنگ‌سازهای این بازی یعنی بیل الم (Bill Elm) و وودی جکسون (Woody Jackson) یه موسیقی بی‌نظیر خلق کردن که دقیقاً شخصیت خشن جان مارستون (John Marston) و مأموریت غم‌انگیزش رو به تصویر می‌کشه.

بهترین مثال از این‌که چطور این موسیقی به‌ درستی استفاده شده، جاییه که یاغی داستان به طرف مکزیک می‌ره و آهنگ Far Away از جوس گونزالس (Jos Gonzalez) توی پس‌زمینه پخش می‌شه. گرچه مسیر خیلی ساده‌ست، اما این آهنگ دلنشین و صدای نرم گونزالس باعث می‌شه این لحظه فراموش‌نشدنی بشه. متن آهنگ، مثل این بیت «کیو می‌خوای تحت تاثیر قرار بدی، دائم داری خرابکاری می‌کنی؟»، دقیقاً نشون می‌ده که مارستون داره همه چیزهای ارزشمند زندگیش رو کنار می‌ذاره تا به‌خاطر یه مأموریت که از اول هم سرانجامی نداره، تلاش کنه.

این آهنگ اون‌قدر خوب با این صحنه جور در میاد که اگه یه آهنگ دیگه روش پخش می‌شد هیچ‌ حس خاصی به آدم دست نمی‌داد. اگه این آهنگ نبود، فقط داشتیم به یه آدم نگاه می‌کردیم که داره از روی یه پل با اسب رد می‌شه. خوشبختانه، راک‌استار بهترین آهنگ ممکن رو انتخاب کرد تا این بخش از سفر مارستون رو به تصویر بکشه و یکی از ماندگارترین لحظات بازی Red Dead Redemption رو خلق کنه.

۸. زرافه‌ها – The Last Of Us

به همین دلیله که یکی از لحظات کلیدی بازی یعنی زمانی که این دو کاراکتر با یه گله زرافه روبرو می‌شن، عجیب به‌نظر میاد. به احتمال زیاد وقتی نویسنده‌ها این ایده رو مطرح کردن، بقیه افراد تیم به موفقیتش مشکوک بودن. هر چی که باشه وجود چندتا زرافه توی یه بازی پسا‌آخرالزمانی که درباره زامبی‌های قارچیه، اونم دقیقاً قبل از اوج داستان خیلی عجیب به‌نظر می‌رسه.

ولی این لحظه شاید الهام‌بخش‌ترین بخش کل داستان باشه. وقتی که انسان‌ها برای غذا و منابع به جون هم افتادن، به‌نظر می‌رسه که دیگه هیچ امیدی برای بقا وجود نداره. اما دیدن این موجودات زیبا که نه‌تنها زنده موندن، بلکه دارن توی این آشفتگی رشد و نمو هم می‌کنن، دقیقاً همون چیزی بود که جوئل و الی رو متوجه این موضوع کرد که هنوز خوبی‌هایی هم توی این دنیا وجود داره.

۷. اولین پرش – The Legend Of Zelda: Tears Of The Kingdom

بعد از موفقیت بی‌نظیر بازی Breath of the Wild، اعلام خبر ساخت دنباله مستقیم این بازی توی سال ۲۰۱۹ طرفدارها رو خیلی خوشحال کرد. اما متاسفانه، گیمرها مجبور شدن ۴ سال صبر کنن که نسخه جدید The Legend of Zelda منتشر بشه. با وجود انتظارات بی‌شمار، Tears of the Kingdom هم مثل نسخه قبلی موفقیت بزرگی برای این سری محبوب نینتندو بود. علاوه بر این، این نسخه جدید بلافاصله ثابت کرد که دنیای اون خیلی بزرگ‌تر از قبل شده. هنوز پنج دقیقه از بازی نگذشته که لینک از یه سکو پایین می‌پره، تا یه راست توی آب فرود بیاد.

بر خلاف انتظار انگار لینک قرار نیست به زمین برخورد کنه و سقوط آزادش ته نداره. توی طول مدت سقوط هم می‌تونید اطراف رو تماشا کنید و جزیره‌های شناوری رو که توی آسمون پخش شدن ببینید؛ و این منظره دیدنی تا جایی که چشم کار می‌کنه تا افق ادامه داره. حتی وقتی روی سطح پایینی فرود میاید، هنوز هم روی یه جزیره معلق هستید؛ یعنی یه دنیای کامل برای کشف کردن زیر پای شماست. گرچه Breath of the Wild دنیای خیلی بزرگی داشت، اما همین صحنه نشون میده که دنیای Tears of the Kingdom حتی خیلی بزرگ‌تر هم هست. به علاوه نمایش اسم بازی حین سقوط آزاد، یه لحظه بی‌نقص رو خلق کرد.

۶. روبه‌رو شدن با والوس – Shadow Of The Colossus

بازی Shadow of the Colossus به کارگردانی فومیتو اوئدا (Fumito Ueda) داستان یه پسر جوون به اسم واندر رو روایت می‌کنه که برای زنده کردن عشق از دست رفته‌اش، باید ۱۶ تا غول رو نابود کنه. با توجه به این داستان، بازیکن‌ها از همون اول می‌دونن که قراره با موجودات غول‌پیکری روبه‌رو بشن. بالاخره، اسم بازی خودش همه‌ چی رو لو می‌ده. پس دیدن اولین غول یعنی والوس (Valus) نباید آن‌چنان شوکه‌کننده باشه. اما حس و حال دیدن این هیولای مینوتور برای اولین بار، قابل توصیف نیست. هیولای والوس که تقریباً ۲۱ متر قد داره، بیشتر شبیه یه کوه زنده‌ست تا یه هیولا. وقتی واندر رو می‌بینیم که به زور به حتی به مچ پای این موجود می‌رسه، حتی مغرورترین بازیکن‌ها هم مشکوک می‌شن که چطور می‌تونن این غول رو شکست بدن.

وقتی بازیکن‌ها در تلاش برای هضم این صحنه هستن، یه فکر دیگه هم به ذهنشون میاد: این تازه اولین غوله. چون این مبارزه حکم مقدمه‌ باقی بازی رو داره، این برخورد نشون می‌ده که والوس با وجود اندازه‌ش یکی از کوچک‌ترین دشمنان بازیه. گرچه واندر بعدها با غول‌های بزرگ‌تری روبه‌رو می‌شه، اما دیدن والوس توی اولین برخورد، تاثیری موندگار روی بازیکن‌ها می‌ذاره.

۵. میراث ماریو – Super Mario Odyssey

توی سری بازی‌های سوپر ماریو لحظات زیادی وجود داره که طرفدارها هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنن: استفاده از سوت توی Super Mario Bros. 3، پرواز با کلاه بال‌دار توی Super Mario 64 و اون لحظه‌ای که متوجه می‌شید Super Mario Bros. 2 فقط یه نسخه بازسازی شده از Doki Doki Panic بوده. بعدش، بازی Super Mario Odyssey رو داریم. گرچه این بازی کنسول سوئیچ از اول تا آخر یه شگفتی بود، اما یه لحظه خاص توی New Donk City به حساب میاد که از بقیه بیشتر تو ذهن شما می‌مونه. بعد از شکست دادن رئیس مرحله، شهردار پائولین از این قهرمان ایتالیایی با یه جشن بزرگ در سطح شهر قدردانی می‌کنه.

ماریو بعد از ورود به یه لوله، اون طرفش به شکل پیکسلی خودش ظاهر می‌شه و باید از روی داربست‌ها عبور کنه و از روی بشکه‌ها بپره، درست مثل زمانی که برای اولین بار توی سال ۱۳۶۱ توی بازی Donkey Kong ظاهر شد. این‌جاست که مشخص می‌شه این جشن فقط یه مراسم قدردانی نیست، بلکه یه جشن بزرگ برای میراث ماندگار بازی‌های ماریو به حساب میاد. تازه، اون آهنگ Jump Up Super Star که داره توی ذهنتون پخش می‌شه، هیچ‌وقت از خاطر آدم نمی‌ره. این صحنه می‌تونست فقط یه یادآوری نوستالژیک باشه، اما به‌ خوبی نشون داده که این لوله‌کش دوست‌داشتنی چه تاثیر بزرگی روی صنعت بازی گذاشته و حتی بعد از ۴۰ سال محبوبیت سوپر ماریو همچنان زنده‌ست.

۴. شلیک به ماه – Portal 2

بازی‌های زیادی وجود ندارن که بشه اون‌ها رو بی‌نقص دونست، اما بازی پرتال یکی از همون معدود‌ موارده. گرچه انتظار می‌رفت این دنباله‌ هم بازی خوبی از کار دربیاد، خیلی‌ها فکر نمی‌کردن که استودیو والو (Valve) دوباره بتونه اون جادوی خاص رو تکرار کنه. اما پرتال ۲ در کمال تعجب تونست از نسخه اول خودش هم بهتر باشه. همکاری چل (Chell) با دشمن قدیمی خودش GLaDOS، یه حس پویایی جدید به داستان داد (مخصوصاً بعد از این‌که این کامپیوتر بدجنس تبدیل به یه سیب‌زمینی شد). مکانیک‌های جدید بازی عالی از کار در اومدن، پازل‌ها پیچیده‌تر از قبل شدن و استیون مرچنت (Stephen Merchant) توی نقش ضد قهرمان بازی یعنی ویتلی (Wheatley) حسابی درخشید.

گرچه پرتال ۱ از همون اول نوآوری‌های زیادی داشت اما پرتال ۲ بیشتر شبیه به یه حماسه بود، مخصوصاً توی نبرد نهایی. وقتی کنترل تاسیسات از دست ویتلی خارج می‌شه، چل فقط چند دقیقه تا انفجار کامل همه چی وقت داره. بعد از یه نبرد هیجان‌انگیز با این ربات دیوونه، سقف پایین میاد و ماه توی آسمون پرستاره پیدا می‌شه. چل متوجه می‌شه که یه پرتال فعال دقیقاً زیر پای ویتلی ظاهر شده و این‌جاست که می‌دونه باید چی کار کنه. بعد از این‌که چل با تفنگ خاص پرتال‌ساز به سمت ماه شلیک می‌کنه، ویتلی به فضا کشیده می‌شه و برای همیشه اون‌جا گیر می‌افته. پس با این‌که پرتال از همون اول پر از نوآوری بود، کاملاً مشخصه که والو همه ایده‌های نابش رو برای این پایان باشکوه نگه داشته بود.

۳. خداحافظی با لی – The Walking Dead

توی بازی رویداد محور The Walking Dead از استودیو Telltale، درست همون موقع که زامبی‌ها شروع به حمله می‌کنن، لی که به جرم قتل محکوم شده توی راه زندانه و این اتفاق بهش فرصت می‌ده که فرار کنه. بعدش تصادفی با یه دختر کوچیک به اسم کلمنتاین برمی‌خوره و تصمیم می‌گیره بهش توی پیدا کردن پدر و مادرش کمک کنه.

با این که The Walking Dead پر از لحظات احساسی و پر فراز و نشیبه، اما نقطه اوج قسمت چهارم واقعاً ضربه روحی سنگینی داره. وقتی کلمنتاین رو می‌دزدن، یه زامبی پوست لی رو خراش می‌ده؛ یعنی حالا دیگه فقط مقدار کمی زمان باقی مونده که خودش هم تبدیل به یکی از اونا بشه. وقتی لی متوجه می‌شه که وقت زیادی نداره، به هر کاری دست می‌زنه که کلمنتاین رو نجات بده.

ولی اوج داستان تازه توی قسمت پنجم اتفاق می‌افته. با این‌که اول تصور می‌کنید آدم‌ربای داستان یه آدم کاملا بدذاته، اما دلیل کارهاش هم قابل درکه. این‌جاست که می‌فهمیم اول بازی، لی و همراهانش یه ماشین پر از وسایل رو غارت می‌کنن که فکر می‌کردن صاحبی نداره؛ ولی در واقع این وسایل مال همون آدم‌ربا بوده و این کار باعث شده خانواده‌ش بمیرن. به خاطر همین فکر می‌کنه لی یه دزد بی‌وجدانه (که یجورایی درست فکر می‌کنه) و اگه کلمنتاین رو بدزده، امنیت بیشتری با اون داره.

با این‌که لی بابت کاری که کرده پشیمونه، مجبور می‌شه شخص آدم‌ربا رو بکشه و کلمنتاین رو نجات بده. ولی این تازه اول ماجراست. وقتی لی و کلمنتاین در حال فرارن، عفونت لی شدیدتر می‌شه و زیاد طول نمی‌کشه که تبدیل به زامبی بشه. این‌جاست که یه تصمیم سخت جلوی روی شماست و باید تصمیم بگیرید که لی رو از درد خلاص یا به حال خودش رها کنید. اکثر بازیکن‌ها دلشون نمی‌خواست این کار رو بکنن، ولی در نهایت تصمیم می‌گرفتن که از سر ترحم بهش شلیک کنن.

۲. حقیقت درباره‌ رئیس – Metal Gear Solid 3: Snake Eater

بازی Metal Gear Solid 3 این‌جوری شروع می‌شه که مامور CIA به اسم نیکد اسنیک (Naked Snake) می‌ره شوروی تا یه دانشمند رو برگردونه. بعد از این‌که ماموریتش رو تموم می‌کنه، رئیسش (که اتفاقاً اسمش رو گذاشتن The Boss) یهو می‌ره توی تیم دشمن و اسنیک رو در حال مرگ ول می‌کنه. وقتی اسنیک می‌فهمه که The Boss دنبال یه سلاح اتمیه، چاره‌ای نداره جز این‌که بره دنبال رئیس سابقش که اونو بکشه.

اوایل داستان خیلی کلیشه‌ای به‌نظر میاد؛ بالاخره، سری Metal Gear Solid همیشه به این معروف بوده که تهدیدهای آخرالزمانی رو با داستان‌های شخصی قهرمان‌ها ترکیب می‌کنه. ولی هیچ‌کس برای پایان داستان آماده نیست. بعد از این‌که اسنیک بالاخره The Boss رو از بین می‌بره، خیالش راحت می‌شه که جلوی جنگ هسته‌ای رو گرفته.

اما توی لحظات پایانی معلوم می‌شه که قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌ها بوده و The Boss دستور داشته که به شوروی نفوذ و نقش یه خائن رو بازی کنه. ولی وقتی رهبر شوروی بدون هیچ دلیلی یه بمب اتمی رو منفجر می‌کنه همه‌چی عوض می‌شه. پس The Boss برای این‌که ثابت کنه دولت آمریکا نقشی توی این ماجرا نداشته، همه‌ تقصیرها رو گردن می‌گیره و اجازه می‌ده اسنیک اونو بکشه. با این‌که همه The Boss رو به‌عنوان یه خائن می‌شناختن، اون جونش رو فدا کرد تا دنیا رو نجات بده و این کارو به قیمت بدنام شدنش انجام داد. بازی Metal Gear Solid 3 یکی از بهترین بازی‌هاست، ولی کم پیش میاد یه بازی چنین افشاگری‌ای توی لحظات آخر داشته باشه.

۱. نبرد نهایی – Halo 3

همیشه ساخت قسمت سوم یه سه‌گانه کار سختیه. حتی اگه دو تای اول خوب از آب دربیاد بازم هیچ تضمینی نیست که قسمت سوم خراب نشه. بازی‌های Halo و Halo 2 عالی بودن، ولی معلوم نبود استودیو Bungie می‌تونه سومین قسمت رو هم به همون خوبی بسازه یا نه. ولی Halo 3 نه‌ تنها خیلی موفق بود، بلکه تبدیل شد به یه پایان‌ ایده‌آل برای این سری معروف کنسول ایکس‌باکس (حداقل توی زمان خودش). با این‌که مستر چیف توی نبرد آخر خیلی از دوستان نزدیکش رو از دست داد، اما با استفاده از Warthog خودش رو به قلب پایگاه دشمن می‌رسونه. این فرمانده‌ زره‌پوش ظاهراً با فدا کردن جون خودش موفق می‌شه Covenant و The Flood رو نابود کنه و حالا که جنگ با Covenant تموم شده، به‌نظر می‌رسه برای اولین بار توی قرن‌ها، صلح توی کهکشان امکان‌پذیر شده.

اما درست وقتی که به‌ نظر می‌رسه می‌شه این موفقیت رو جشن گرفت و بهتر از این دیگه ممکن نیست، معلوم می‌شه که مستر چیف هنوز زنده‌ است. این‌جا مستر چیف که همیشه یه سرباز خوب بوده از کورتانا می‌خواد که وقتی بهش نیاز دارن بیدارش کنن و می‌ره توی خواب عمیق. پایان‌ بازی Halo 3 فقط یه پایان حماسی خشک و خالی نبود و انگار ده‌ تا پایان حماسی رو یه جا تماشا کردی. 

برچسب ها :

محمد قربانی

پست های مرتبط

بررسی بازی Metaphor: ReFantazio و نگاهی همه جانبه به گیم‌پلی

وقتی بچه‌ بودیم، بهمون می‌گفتن که دو موضوع رو بهتره توی مکالمات…

۸ لحظه نمادین و به یادماندنی از هر دوره بازی

بازی‌های ویدیویی شاید در مقایسه با موسیقی، کتاب، فیلم و تلویزیون خیلی…

۱۴۰۳/۰۷/۱۶

چطور از بازی کردن پول دربیاریم؟

بازار جهانی بازی‌های ویدیویی یه صنعت چند میلیارد دلاریه که توسط میلیاردها…

۱۴۰۳/۰۷/۰۳

دیدگاهتان را بنویسید